از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

روزمره گی هام...

*دارم کتاب ( بادبادک باز ) رو میخونم. خیلی درگیرش شدم! سعی میکنم زودی تمومش کنم و بیام براتون بگم. 

*مامانی جونم امروز میاد پیشم! ((((: دلم کلی براش تنگ شد بود! 

*خط جوجه کاملا قطع شده و من هیچ دسترسی بهش ندارم! ): تو شهر غریب...)): 

* دارم اشعار شمس رو میخونم. کم کم دارم عاشقش میشم!  

* این روزا کاملا برفی ام! برفی برفی...

زنان.

نوشته هایی که میخونم توی وبلاگای مختلف روم تاثیر زیادی میذاره. بسته به اون حال و هوایی که وجود داره منم با خودش می بره. داشتم وبلاگ سانیا جون رو میخوندم. در مورد زن و خصوصیت ها ش گفته بود. البته به زبون شیرین خودش. 

 به شدت رفتم تو فکر! واقعا زن چقدر موجود خارق العاده ایه! تا حالا به خودم اینجوری نگاه نکرده بودم! یه زن میتونه در عین حال که غمگینه شاد باشه! میتونه در عین حالی که پاییزیه بهار باشه! میتونه وقتی میخنده هم اشک بریزه! میتونه در طول روز ساعتها به معشوقه ش فکر کنه و تمام کارای خونه رو هم انجام بده! میتونه وقتی داره میخنده هم یه غم گنده تو دلش باشه!  

چقدر ما عجیبیم و البته فوق العاده! همیشه میگن زنها بدون مردا نمیتونن زندگی کنن! ولی من مخالفم! فکر میکنم اگه وجود ناز و لطیف زن تو یه خونه نباشه اون خونه جهنمه! وای چقدر میتونم خودمو دوست داشته باشم! وای چقدر خوبه که من یه زن آفریده شدم! خدا جونم مرسی… 

 …( در قلب زنان ترنم باران موج میزند…در قلب زنان راهها مقصدها اندیشه هاست… در قلب زنان رسیدن هست…نور هست)… * شمس *

بوسه...ذرت...کباب...ولی عشق...!

 چه می‌گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می‌گذرد در خیالم
که قل‌قل‌ نور از رگ‌هایم به گوش می‌رسد
چه می‌گذرد در سرم
که جرجر توفان بند شده در گلویم می‌لرزد
سراسر نام‌ها را گشته‌ام
و نام تو را پنهان کرده‌ام
می‌دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
توفان‌هایی سر چهارراه‌ها ایستاده‌اند و
انتظار مرا می‌کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را به سمت خانه‌ی تو گیج کرده‌ام
گل آفتابگردان وان‌گوک!
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی دراُفتم
قرص ماه حل شده در آسمان
چه می‌گذرد در کتابم
که درختان بریده برمی‌خیزند
کاغذ می‌شوند
تا از تو سخن بگویم ...

 

و آغوشت اندک جایی برای زیستن...  

اندک جایی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم میکنند...!  

... نمیدونم چرا بیخودی دلم میگیره! این ببعی دلم باز داره بیخود بهونه میاره!

آخه ببعی من که خوبم تو چرا بدی؟!!

...

پنجشنبه یه روز رویایی بود! واقعا احساس میکردم دلم میخواد زمان وایسه و منو جوجه بمونیم واسه همیشه! 

احساس جداشدن و رفتن به خونه منو یاد شعر شمس مینداخت... که میگه: ازتو جداشدم چون برگی از درخت! درد کنده شدن با من است...! 

بوسه بارون میشدم... انگار با روحم داشت خاله بازی میکرد!   

ذرت...کباب..و عشق... 

به چیزی که میخواستم رسیدم! به چیزی که توقلبم بود رسیدم! همون عشق نابی که دیگه رفته بود قاتی خاطره ها... 

جوجه منو رسوند به چیزایی که میخواستم. تو ماهی... عشقی... 

با عشق هرچی که اون روز اراده کردمو برام میخرید! (: فقط کافی بود من لب تر میکردم! (: 

چقدر عشق بهم دادی جوجه... یه دفه حرفات به سمت روحم هجوم می آوردو منو شکست میداد! 

روحم ناز میشد. ملایم... ناز... بوسه...خواب... 

در عین حالی که جسممو تغذیه میکردی و چیزای خوشمزه بهش میدادی روحمم تغذیه میکردی تا هیچ کمبودی حس نکنم! 

وای جوجه چقدر به بوی تو احتیاج دارم!... هیچ کجا بوی تو رو حس نمیکنم! همه گم شدن برای چشمای من... 

... بوی تو بوی دستهای خداست که گلهایش را کاشته به خانه ی خود می رود... 

 

پ.ن: جوجو خانومی نمیتونم برات نظر بذارم چرا؟! 

پ.ن: یه چند وقتی دلم سکوت میخواد و آرامش...با حرف زیاد نمیتونم ارتباط برقرار کنم...