-
نخواستیم بابا... ایششششش...!
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 13:24
میگن تا خدا نخواد یه کاری انجام نشه نمیشه همین جاستاااااا...! شیش هزار بار زنگ زدم به اون آقاهه که گفتم میخوام استخاره کنم٬ عین شیش هزار بارو به صورت منطقی ضایعم کرد و گفت : ( خانوم محترم وقت ندارم...!) من: پیییییییییییییییییففففففف....! ایششششششششششششش...! منم دیگه زنگ نزدم! پرووووووووووووووووو! ولی جدا از شوخی...
-
و دقیانوسی که منم...
سهشنبه 30 تیرماه سال 1388 19:41
دلم برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سر فریاد... دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد... می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی بر می آیدو کی فرو می شود... و ندانم کدامین قرن از پی کدام قرن می گذرد... و کاش چشم که باز میکردم ٬ دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود...! من...
-
تصمیمم!
سهشنبه 30 تیرماه سال 1388 12:40
من که دیگه تصمیممو گرفتم! ... دیگه نمیشه...! روحم خسته س....! تو چه می فهمی؟؟؟؟....
-
استخاره
دوشنبه 29 تیرماه سال 1388 16:06
می خوام یه استخاره کنم! نمیدونم ولی این چیزا قابل اعتماده یا نه؟؟؟!..... به شدت سر در گمم.....!
-
ای ابر مرد موندنی...
یکشنبه 28 تیرماه سال 1388 18:10
وقتی تو شب گم می شدم ستاره شب شکن نبود میون این شب زده ها کسی به فکر من نبود... وای که تو کیستی سرور من؟ تو چه عظمتی داری سلطان بزرگ من... تو را خدای یگانه ی من برای من ساخت. توکه روحت برتر از اقاقی ست٬ تو که روح بزرگت خورشید را مهمان میکند... راستی چه گفتی که من مست گفتار نغزت شدم؟! راستی من چه مدت است که با تو زنده...
-
میعاد
شنبه 27 تیرماه سال 1388 18:15
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم… آینه ها و شب پره های عاشق را به من بده روشنی و شراب را آسمان بلند و کمان گشاده ی پل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن… در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم در آن دور دست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد و شعله و شور تپش ها و...
-
نیمی از وجودم...
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 17:59
امروز برای اولین بار بود که بی تو می رفتم بیرون! حس گنگی داشتم! نمیدونم چرا؟! انگار اصلا دلم نمیخواست بی تو حتی به خیابونا نگاه کنم! اولین باری بود که خیابونای تجریش رو درست می دیدم! با اینکه بارها با هم رفته بودیم! هی با خودم می گفتم عه اینجا مغازه ی ... بود و من ندیده بودم تا حالا؟! عه اینجا ... بود و من ندیده بودم...
-
حرف گوش کن!
سهشنبه 23 تیرماه سال 1388 15:34
چند وقته خییییلی دلم هوای کوه کرده! با مریم و عطی قرار گذاشتیم فردا بریم جمشیدیه. خیلی خوشحالم . میدونم که خوش میگذره. فردا هفت و نیم صبح تجریش قرار داریم. امروز داشتم توی تی وی گوش میدادم داشت میگفت توی این چند روز که هوا بسیار آلوده ست اصلا بیرون نرید و از کوه رفتن و به ارتفاعات رفتن هم خودداری کنید!! از اونجاییکه...
-
خوبی برای چند لحظه...!
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 00:41
...خطت یه طرفه شده! از خونه زنگ میزنی... پشت سر هم... نمیتونم جوابتو بدم! reject میکنمت! پشت سرهم زنگ میزنی! نمیتونم! تا اینکه بالاخره دلم نمیاد و میرم توی دستشویی!!! !! نخندید! من جاهای از این بدترم رفتم!!!! ... میگی... خیلی امشب دلم میخواس باهات حرف بزنم... چقدر حالم خوب میشه وقتی می شنوم! میگم: نمیتونم ولی...! میگی...
-
در درونم چیزی فرو ریخت...
یکشنبه 21 تیرماه سال 1388 17:03
وقتی به گذشته برمیگردم در درونم همه چیز فرو می ریزد! در انتهای روحم دگر جز تاریکی چیزی یافت نمیشود! تهی میشوم! به دور از هرگونه احساسی فقط نفس میکشم! جسمم خسته ی این روزهاست! این روزهای ممتد همیشگی… قلبی ندارم تا به تو هدیه کنم! من سالها پیش در هجوم صاعقه ها سوختم پودر شدم خاکستر شدم! جسمی ندارم تا تو بر آن دست...
-
یاد باد آن روزگاران...یاد باد...!!!!
شنبه 20 تیرماه سال 1388 13:36
یادتونه میگفتم چقدر از این خوابگاه و دانشگامون حالم بهم میخوره؟! حالا انقد دلم هواشو کرده ه ه ه ه ه ه ه ه!!! که خدا میدونه!!! دیشب که خوابم نمی برد داشتم فیلمهای روز تولدمو که با بچه ها رفتیم شهمیرزادو می دیدم. شاید اونموقع حال خوبی نداشتم ولی الان که بر میگردم میبینم چقدر خوبه با بچه ها بودن با افکار متفاوت سروکله...
-
غم داری...
شنبه 20 تیرماه سال 1388 13:16
خوب نیستی غصه داری دلت گرفته سعی میکنم چیزی نگم که یه وقت دلت بیشتر ناراحت نشه! ای کاش میدونستم این همه غم از کجاست؟! هیچوقت اینجوری ندیده بودمت صدات پر از درده دردی که هرگز لمسش نکرده بودم! دلم میخواد هرکاری کنم برات ولی.... چقدر سخته دلدار بودن... چقدر سخته ...
-
مشکلات بی دلیل...!
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 12:30
خوب من اومدم! دیروز من خیلی احساسات خوبی داشتم٬ برعکس این که باید حالم بد می بود ولی حداقل تونستم ظاهر خوبی رو برای خودم حفظ کنم! اینم خیلی خوب بود که تونستم با خوب بودنم اونم چند درصد بهترش کنم. ( اینو خودش گفت) خلاصه دیدمش رفتیم یه کافی شاپ خاطرانگیز! خلوت خلوت! فقط من... اون... این حس خوبی بهم میداد. اول کادوش رو...
-
دعا...
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 13:32
دیشب شب افتضاحی بود! بعد از یک ساعت صحبت بازهم اون چیزیکه میخواستم نشد! من نتونستم هیچ کاری کنم! زبونم قفل شده بود! فقط دریچه ی چشمام داشت فریاد میزد! پ.ن: چه چیزایی تو ذهنم بود! چه نقشه هایی برای روز مرد داشتم!... حیف… حیف… پ.ن: دیشب کلا دو ساعت خوابیدم! واسه نماز که پاشدم دیگه نخوابیدم! این تلویزیون لعنتی هم که هیچی...
-
حس مادرانه!!
سهشنبه 16 تیرماه سال 1388 22:52
میگن مادرا یه حس خاص دارن که هیشکی دیگه نداره همینه هاااا ! امروز من داشتم نماز میخوندم سر نماز خوب دلم خواست با خدا جونم یه کم خلوت کنم و بزنم زیر آواز و گریه سر بدم! خوب آدم با خداش درد و دل نکنه با کی درد و دل کنه پس؟! خلاصه ما کارمون با خدا تموم شد و اومدیم پایین که نهار نوش جان کنیم! تا اومدم پایین مامان یه نگاه...
-
من ساده می شکنم!
سهشنبه 16 تیرماه سال 1388 12:28
شکستم... خورد شدم و ریختم... فکرشم نمی کردم... من نمیتونم (....) تو باشم...! پس چرا تو باید باشی؟!!... نمیدونم اینا جزو قانون زندگی شماست یا فقط جزو قانون زندگی توعه؟!!!... نیستی... خیلی وقته... خیلی وقته قلبم دیگه بهونه ت نمی گیره... خیلی وقته حضورت رو در آغوشم در وجودم احساس نمیکنم... دوری... دور دور... این احساس شک...
-
سرود آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد...
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 15:20
نه در خیال که رویاروی می بینم سالیانی بارور را که با تو آغاز خواهم کرد. خاطره ام که آبستن عشقی سرشار است کیف مادر شدن را در خمیازه های انتظاری طولانی مکرر می کند. خانه ای آرام و اشتیاق پر صداقت تو تا نخستین خواننده ی هر سرود تازه باشی چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است. چرا که هر ترانه فرزندی است...
-
خدایم بشنو صدایم
شنبه 13 تیرماه سال 1388 21:01
خدایم آه ای خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم شکنجه گاه این دنیاست جایم به جرم زندگی این شد سزایم آه ای خدایم بشنو صدایم مرا بگذار با این ماجرایم نمی پرسم چرا این شد سزایم؟ آه ای خدایم بشنو صدایم گلویم مانده از فریاد و فریاد ندارد کس غم مرگ صدایم به بغض در نفس پیچیده سوگند به گلهای به خون غلتیده سوگند به ما در سوگوار...
-
کوچک من.
شنبه 13 تیرماه سال 1388 15:33
با من بیا کوچک من آن مزرعه را پیدا خواهیم کرد برای خودمان چمن و سیب خواهیم کاشت و حیوانات را گرم نگه خواهیم داشت و اگر شبی از خواب پریدم واز تو نامم را پرسیدم مرا به سلاخ خانه ببر همراه بره منتظرت خواهم ماند...
-
دست یاری!
شنبه 13 تیرماه سال 1388 15:23
دیگه از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون! چند وقته میخوام اقرار کنم به این قضیه ولی خوب دارم با خودم می جنگم و هی میگم نه ه ه ه ه ه ه مرجان اینجوری نییییییییییییییس! فکر میکنی! نه ه ه ه ه ه ه ه! ولی دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم که! آره دوست جونام من بسیار بسیار آدم منفی باف و در بعضی موارد شکاکی شده ام!!! خیلی وقته...
-
در وصف زن...
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 17:34
برای شما که عشق تان زندگی ست… شما که عشق تان زندگی ست شما که خشم تان مرگ است شما که تابانده اید در یاس آسمان ها امید ستارگان را شما که به وجود آورده اید سالیان را قرون را و مردانی زاده اید که نوشته اند بر چوبه ی دارها یادگارها و تاریخ بزرگ آینده را با امید در بطن کوچک خود پرورده اید و شما که پرورده اید فتح را در زهدان...
-
metallica
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 13:01
So close no matter how far Couldn't be much more from the heart Forever trust in who we are And nothing else matters Never opened myself this way Life is ours, we live it our way All these words I don't just say And nothing else matters Trust I seek and I find in you Every day for us something new Open mind for a...
-
من...
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 12:59
دیر زمانی ست احساس میکنم دلم کپک زده است تا غزلی بگویم. روحم خواب مردگان می بیند! من رویای خاکستری مردگان را می بینم! رها میشوم در باد… رها… آزاد … تا بی نهایت… دلم پوسید بس سیاه دیدم بس تیره نوشتم. من دستانت را می ستایم ای عشق ای نام کوچک من منم دختری باکره دختری دست نخورده و سپید از سرزمین های خیا ل . روحم عظمت قلب...
-
برنامه های خنک برای تابستانی داغ!
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 17:27
نه اینجوری نمیشه! نشستم کلی فکر کردم که تابستون گرامیمو چجوری بگذرونم! نمیشه که صبح تا شب بیکار شبم بخوابم تا ۹ صبح!!! این که نشد زندگی!! باید در زندگی مفید می بود!...بله! راستش من باید تمام تمرکزمو یا بهتره بگم بیشتر تمرکزمو بذارم روی خوندن کتابهایی که در طول این چهار ترم خوندم! البته منظورم همون نخوندم بود!! کوهی از...
-
می نویسم. پس هستم...
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 11:11
خوووووووووووووب... سلام به روی ماه همه ی دوست جونای خودم که دلم براشون شده بود انقد ( . ) !! خوبید؟ خوشید؟ مماختون چاقه؟؟! باورتون نمیشه این چند وقتی که نمی نوشتم افسرده شده بودم! تازه فهمیدم که اگه نوشتنو از من بگیرن من در جا مردم! حالا بگم چرا نبودم! راستش یه روز قبل از امتحانام ینی توی فرجه هام که حال و حوصله ی درس...
-
باور نکردنی!
یکشنبه 7 تیرماه سال 1388 23:36
وای سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام...! باورتون میشه من اومدم؟؟!!! خودم که باورم نمیشه!!! الان زیاد نمیتونم باهاتون گپ بزنم. فردا میام پیشتون. کلی ی ی ی ی حرفای ناگفته دارم .... دوستون دارم خیلی زیااااااااااااااااااد.... بوووووس
-
امتحان.
شنبه 30 خردادماه سال 1388 09:16
امتحانام فردا تموم میشه! واقعا خدا رو شکر...! فقط خدا کمکم کنه چیزی رو نیفتم!! خیلی می ترسم! این امتحان امروزم که تمام انرژی نداشته ی منو گرفت!! وای خداااااااااااااا...! پ.ن: یه جاهاییش بد بودیم! ولی بازم مرسی که انقدر حضورت پررنگه٬ مرسی.
-
من اومددددددددددددددم...!
شنبه 30 خردادماه سال 1388 08:48
سلام دوست جونای خودددددددددددم... خوبییییییییییییییید؟؟؟ بعد از یه مدت مدیدی مرجان بالاخره اومد! مرجان مرد بچه ها !!! انقد حال جسمیم بده که دارم می میرم! بعد از یه هفته فردا ایشالا میرم خونه بالاخره! البته شاید اونجام اینترنت نداشته باشم! ولی میام پیشتون دوستای گل خودم! کلی باهاتون حرف دارم. واسه مرجان دعا کنید...
-
بچه ها آزاد شدن...!
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 12:54
بچه ها دوستام آزاد شدن! دیشب در پی تحصن شدید بچه ها در دانشکده ی فنی دانشگاه سمنان از ساعت هفت تا یک نیمه شب! در حالیکه در حدود هزار نفر از دانشجویان یک جا جمع شده بودن! یکصدا خواستار آزادی بچه های بی گناه دانشگامون بودن! که در پی این حرکت بسیار شجاعانه٬ رییس کل دانشگاه مجبور شد که سخنرانی را اجرا کند و به بچه ها قول...
-
و مرجان دستگیر میشود...!!!!!!
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 19:45
سلام بچه ها جونم. نه نه ! من خوبم! نگران نباشید عزیزانم! آره دیگه بالاخره یه بخاری هم از دانشگاه ما بلند شد!! امروز در حالیکه من و دو تا از بچه ها در حال خرید در خیابونهای سمنان بودیم٬ احساس کردیم که سمنان بیش از حد معمول خلوت و سوت و کوره ! انگار همه مرده بودن!! یه کم کنجکاویتمون گل کرد ! و حدسهایی زدیم!! بله ه ه ه ه...