-
موفقیت در قدم اول...
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 17:03
دوس جونااااااااااااااااااااااااا جوجه گفت به بابایییییییییییییییش...!! هوراااااااااااااااااااااااااااا... وای چه بابایی خوبی داره ه ه ه ه ه...! میخوام بوسش کنم!... (: کلی صحبت کرده باهاش و بابا هم گفته باشه پسر گلم اگه تصمیمتو گرفتی من حرفی ندارم فقط یکم مهلت بده کاروبار من درست شه... این اولین مانع بود! فک کنم مانع...
-
تو آمدی ز سرزمین نورها...
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 14:16
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه ی سیاه و سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود شراره ای مرا به کام میکشد به اوج می برد مرا به دام میکشد... نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود پر از شهاب می شود ... تو آمدی تو آمدی زدورها ز سرزمین ابرها ز سرزمین نورها نشانده ای...
-
قدم اول...
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 11:14
سلام همراهان همیشگی من... فقط اومدم یه چیز بگم... جوجه گفته امروز میرم مغازه باباو بهش میگم...!!!! من میترسسسسسسسم...! دعا یادتون نره ه ه ه ه .... پ.ن: امروز به خاطر اینکه بخدا نزدیکتر باشمو بتونم خوب دعا کنم روزه گرفتم. پ.ن: 45 دقیقه دیگه ام که انتخاب واحد لعنتی! همه چی با هم قاتی شده! بوس بوس زودی میام...
-
بازهم دانشگاه...!
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1388 23:18
سلام سلام سلام ... صدتاسلام... بازم یه چند وقتی نبودم! کلی دلیل داشت این غیبتم! الان همشو براتون میگم دوست جونام... اول از همه بگم که مرجان خانوم الان با آبکش هیچ فرقی نداره!! سوراخ سوراخ شدم!! انقده مریض بودددددددددددددددم...!!! ))): بله سرما خورده بودم٬ کلی گلوم عفونت کرده بوووووود!! )): فکر کنم این چندتا روزه ای که...
-
گلایه !
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1388 13:36
میخوام غر بزنمو گلایه کنم امروز!! از چند تا چیز خیلی بدم میاد(منظورم تو این دنیای مجازیه ها)! از وقتیکه عضو این مجموعه ی مجازی شدم تجربه های بسیاری کسب کردم! ۱) چند وقت پیش رفته بودم تو وبلاگ یه بنده خدا که نمیخوام اسمشم بیارم! از یه عکسش خوشم اومد خواستم کپی ش کنم. همین که گزینه ی کپی رو انتخاب کردم کامپیوترم منفجر...
-
یه خواب خوب!
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1388 15:28
چند شب بود خواب زیبایی می دیدم. یه خواب نازک و نرم... یه خواب مث روح لطیف و بی گناه بچه ها... خوابم خیلی معصومانه بود ولی انگار تهش یه چیزی سخت آزارم می داد! انگار اون دور دورا یه دخترک مظلوم و ناز که یه لباس سفید پوشیده بود و کلی گل رو تنش بود برام دست تکون می داد... من اون دخترک کوچولو رو می شناختم... من دیده...
-
لمس خدا...حس مرگ...حس نزدیکی...!
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1388 17:32
دیشب با خانواده ی عمم رفته بودیم نمایشگاه( حکیمیه) ما که خریدی نداشتیم. اونا میخواستن واسه پسر کوچمولوشون کیف مردسه و مدادو ... بخرن. توراه برگشت من تو ماشین نمیدونم چم شد یهو! ولی احساس کردم تونمایشگاه کلی انرژی منفی گرفتم! ازکجاوکی؟ خودمم نفهمیدم! ولی کاملا میزان همه چیم افتاده بود پایین! اعتماد به نفس.روحیه. عشق....
-
پراکنده هایم...!
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1388 11:51
سلااااااام سلام سلااااااااااااااااااام مرجان خانوم اومدددددددددددن وای چقد دلم تنگ شده بود براتونااااا ....! خوب من بازم میخوام از همه جا بگم! اول ازهمه مرسی ازهمه ی دوستای نازم که به یادم بودیدو با نظراتتون کککککلی بهم روحیه میدید!ومنو خوشحال میکنید... فقط چندتا خبر بدم و برم که کلی کار دارم! * رفتم تاب و دامن...
-
کادو بارون...! (:
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 14:31
خوب دخترعمه جون هم رفتش خونشون. من موندم و شما دوس جونام... امروز دلم میخواد پراکنده حرف بزنم! از همه جا و همه کس... *دیشب اولین مهمونیمون تو خونه ی جدیدمون برگزار شد! اولین افطاری که عمه هام و عموم اومدن. خوب بود. خیلی خوش گذشت. فقط یه قضیه ای که من از دیشبه رفتم تو فکرش این بود که نمیدونم چرا همه دیشب از عروس شدن من...
-
شب بخیر ویتامینه!
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 02:35
..... می بوسم از سینه ی خسته٬ میذارم رو روح دلبسته٬ که راه دوست داشتنمون نشه بسته٬ جونم میره برای اشکات٬ همین بسه... پ.ن: شب بخیر امشبم انقد قوی و ویتامینه بودکه حیفم اومد ننویسم براتون...!
-
نوشته های خانوم دختر عمه جون...!
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 13:37
سلااااااااام دوست جونااااااااام امروز دختر عمه جونم اومده خونمون که مرجان تنها نباشه! یکم خواست براتون بنویسه دوست جونام از اینجا به بعد ایشون صحبت میکنن باهاتون... سلام من دختر عمه ی مرجانم. امروز اومدم خونشون . تا حالا جایی نرفتیم اما قراره همه جا بریم . بعداز ظهر قراره بریم بیرون. بعداز شامم میریم پارک. منو مرجان...
-
مرسی جوجه.
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 12:29
دیشب نور بود که از گوشیم بیرون میومد جوجه... دیشب واژه واژه عشق بود احساس بود که از گرمای صدات بیرون میومدجوجه... پنجره باز بود نسیم خنکی میومد من تو جام بودم دلم میخواست خودمو تو آغوشت بندازم دوست داشتم خودمو قایم کنم بین دستای مهربون و مردونت... دیشب سرد سرد بود ولی تو دلم آتیش میبارید... حرفات گرمم میکرد مثل...
-
گفتم بالاخره!!
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 11:53
آره دیشب من کر شده بودم! کر کر ! صداتو نمیشنیدم! هرچی میگفتی من نمیشنیدم! اصلا شاید میخواستم که نشنوم! همه چیزای خوب و میخواستی بگی... خسته بودی... شایدم یکم دور...! دیشب و شبهای پیش روحم درد میکرد! میدونی ینی چی؟ ینی دیگه عشق نداشت! شاید دیگه هیچی نداشت! میخوام عشقمو کمش کنم! به قول سانیا باید از عشق مواظبت کرد. منم...
-
یه خبر خوب...! (:
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 13:34
خوب اولین خبرمو همین الان خدمتتون بگم که کلی شاد شید! (: داریم به تاریخ مقدسمون خیلی نزدیک میشیم دیگه! با جوجه صحبت کردم قرار شد بعد از شبهای قدر با بابا جونیش صحبت کنه. بگه بابا من این دخمله رو میخواااااااااام...! البته میدونید که؟ تمام اعضای خانوادش ینی فامیلاش همممممممه مرجان خانوم گل گلاب و میشناسن!! فقط بیچاره...
-
پرید!
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 19:47
یکی از اون خبرای خوبو نوشتم دوباااااااااار ! عین دو بارش پرید که پرید!!!... . باز باید حسش بیاد...!
-
جدید
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 00:26
خوب من اومدم با یه دنیا حرف نگفته! الان که دارم براتون مینویسم دقیقا یازده روزه که من اومدم به این خونه ی جدید. دقیقا بیست و سه مرداد بود که اثاث کشی کردیم. واااای از اون روزیکه برای تمیز کردن خونه اومدیم! وای که من هنوز دارم از کمر درد میمیرم! فاجعه بود! آخه خونمون قبلش هشت سال دست مستاجر بود . اونا هم لطف کرده بودن...
-
سلاااااااااااااااااااام!!!
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 20:13
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام یه دنیا سلااام دوستای خوبم خوبییییییییییید؟ اگه بدونید این چند روز من چی کشیدم؟!!! نانازای من میام همه چیو براتون تعریف میکنم زود زود... وای چقد دلم تنگ شده بووووووووووووووووووود
-
آخرین لحظات وداع با این خانه ی متروکه...!
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 20:39
الان که دارم براتون مینویسم آخرین باریه که توی این خونه ام و پشت کامپیوتر نازم دارم برای دل خودم مینویسم... دور تا دورمو جعبه های کوچیک و بزرگ گرفته! منم از لای این جعبه ها یه راهی پیدا کردم تا به شما برسم! خیلی دلم گرفته... نمیدونم چه حسی دارم...! اصلا نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم...! امروز حال من به شدت بد شد! ( به...
-
یکم نیستم!
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 11:01
دوست جونا فقط اومدم بگم من سرم خیییییییییییییییییییلی شلوغه!!! شاید یه مدت نتونم زیاد بیام پیشتون... درگیر اسباب کشی هستیم شدییییییید! مواظب خودتون باشین دوستون دارم
-
سرشارم...
شنبه 17 مردادماه سال 1388 20:47
سلااااااااااااام به همه ی دوستای ناززززززززززم من امروز خیییییییلی خوشحالم.... (((((: امروز تولد یکی از دوستای گوگولیم بود! خیییلی خوش گذشت ... بعد از کلی خنده و شوخی و ... همه رفتند ولی من موندم! میخواستم از طرح خونشون مدل بردارم واسه ی خونه ی جدیدمون. عاششششششق اتاقشم! فوق العاده هنریه! کلی عکس از در و دیوارش...
-
خداوندا...
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 12:58
(( نسبت به زمان احساس خوبی ندارم! اگه بیشتر بشه ما دچار گمراهی می شیم)) آره درسته...! خدایا کمکمون کن... پ.ن: از خدا دور شدم چند وقته! خیلی بهش احتیاج دارم... دعا کنید واسمون دوست جونام... پر کشیدنی میخواهم تا بیکران... دلم میخواهد بال و پر در بیاورم به سوی زمان پرواز کنم... میخواهم برسم به زمان...
-
امنیت...
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 20:37
امنیت... امنیت... امنیت... حسی که مدام به من القا میکنی...خوب میدونی که یه زن به اولین چیزیکه احتیاج داره حس امنیته... اشکام باز داره میریزه...( به قول خودت مرواریدهام ) باز دلم بی تابی میکنه... میگم دارم میرم جوجه... دارم میرم... ( زنگ ها به صدا در آمده اند ) این جمله اخیرا توی ذهنم می چرخه... کار داری به شدت... سرت...
-
بانگ رفتن...
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 15:44
دیروز بعد از ظهر رفتیم که من رنگ اتاقم رو انتخاب کنم. اولش که میخواستم سورمه ای کنم ولی از اونجاییکه بابا عاااشق نوره! گفت نه خوب نیس! منم رنگ آبی رو انتخاب کردم. البته دو طرف دیوار قرار شد آبی کمرنگ بشه و دو طرف دیگش آبی پررنگ. خوب شد. ینی آقا نقاشه یکم برام رنگ زد بهم نشون داد خوشم اومد. دیروز با دختر عمم رفته بودم....
-
از تو چه پنهان...
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 13:24
از تو چه پنهان تو را در خود پنهان کرده ام گاهی اما از همه از حرفهای میان این همهمه می ترسم من از معنای بعضی ترانه ها از یاد آورد نا ممکن و محال می ترسم کلمات کوتاهند معانی نامراد و آدمها به شک فقط به همین دلایل ناگوار از خدا که پنهان نیست محبوب خوبم را که تویی در پیراهنم پوشیده ام... پ.ن: فیلم دلشدگان رو دیدم......
-
...؟!
شنبه 10 مردادماه سال 1388 22:19
امروز که دلتنگم... ناگهانه ظغیان کن... شهر بهت و بهتان را به حادثه مهمان کن...امروز چه دلتنگم... اصلا قشنگ نبود زنگ ها به صدا در آمدند برج ها قیام کردند خط های کف دستم قیام کردند خیابان ها قیام کردند به لحظه ای که معاشقه در من بود به لحظه ای که من قیام کردم حالا که فکر میکنم میبینم سال هاست که زنگ ها به صدا در نیامده...
-
یه روز سرشار...
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 01:27
امروز با عطی قرار گذاشته بودیم بریم بعد از قرنی فیلم ( درباره الی...) رو ببینیم! قرارمون سینما سپیده بود! خوب به من نزدیکتر بود تا عطی. من یکم زودتر رفتم که برم دنبال سی دی فیلمهای ( علی حاتمی ) بگردم. از وقتی سانی گلم توی وبلاگش در مورد فیلمهای حاتمی نوشته بود و انقققد قشنگ و نرم وصفش کرده بود دلم نیومد نبینمش! رفتم...
-
حکایت من...
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 13:49
دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمان کلمات سرگردان بر می خیزندو خواب آلوده دهان مرا می جویند تا از تو سخن بگویم. حکایت بارانی بی امان است اینگونه که من دوستت میدارم… شوریده وار و پریشان باریدن بر خزه ها و خیزاب ها به بیراهه و راهها تاختن بی تاب بیقرار دریایی جستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن…...
-
نظرات مختلف...
یکشنبه 4 مردادماه سال 1388 22:32
نمیدونم چیشد ولی از وقتیکه اسم دکتر مشاور اومد توی حرفامون حالم به شدت خوب شد! پیشنهاد خودش بود. منم زنگ زدم از فرزانه جونم آدرس گرفتم تا برم. البته یه حاج آقاییه! دکتر نیست. ولی خوب خیلی جواب داده. به شدت خوبم جوجه! عالی عالی ام! درست مث تو که انقدر خوبی که با حرفات قلبمو میکنی! چرا وقتی میشه خوب بود انقدر انرژیهای...
-
خود را جا میگذارم...
شنبه 3 مردادماه سال 1388 18:14
تنها آمده ام هیچ غریبه ای نیست تنم را در خانه گذاشته ام نگاهم را در خواب لبخندم را در عکس گوشه ی آینه زیبایی ام را هم پشت در میگذارم تو فقط در را باز کن... می گویی دوستت دارم و من از زمین می رویم مست می شوی موج بر میدارم شعری می نویسی من با دهان زنی زیبا می خندم اما هرشب که میخوابی تکه هایم را از میان روزهای تو جمع...
-
دلم میخواهد...
شنبه 3 مردادماه سال 1388 12:57
دلم آرامشی جاودانه میخواهد... من میخواهم بروم تا ته دشت... بدوم تا سر کوه... دورها آوایی ست که مرا میخواند... من میخواهم سبد سبد غنچه از دستانم جاری شود...میخواهم دخترناز باشم! دلم جاودانگی کورش کبیر را میخواهد... من دلم گوهران میخواهد... دلم هوای شعرهای پاک سهراب را میکند گاهی...! من دلم آدامس خروس میخواهد! همانکه هر...