-
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟...
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 10:45
چشمهای من این جزیره ها که در تصرف غم است این جزیره ها که از چهار سو محاصره است در هوای گریه های نم نم است... نمیدونم از کجاش شروع کنم! ولی همش مث یه حادثه ی سهمگین واسه روحم اتفاق افتاد! سرم گیج بود شاید اون موقع که تو میگفتی! دلم سرد بود شاید اون موقع که تو حرف میزدی و من... من تاب اینهمه غم تو رو ندارم! روحم سخت...
-
ساده شکستن
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 10:14
من ولی تمام استخوان بودنم لحظه های ساده ی سرودنم درد میکند انحنای روح من شانه های خسته ی غرور من تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است... ... چقدر بده که گاهی اوقات اینجوری میشه... دلم ساده میشکنه... مثل قلب یه کبوتر کوچولو... تو که نمیخوای منو بشکنی ها؟!...
-
اینجا ایرانه...
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 21:50
اینجا ایرانه یه گربه ی هفت هزار ساله که زنده ست تا وقتیکه نفت خام داره! اینجا چهار فصله ولی تو دل مردمش فقط برف زمستونو سرمای دائم . اینجا آینه ها تو رو به تو نشون نمیدن ببین گربه منو به کجا کشونده میگن مردم همه تو رویاهاشون قدم میزنن تقدیر و واسه همدیگه رقم میزنن اینجا چوبه ی داره تنبیه انحراف حجره ی تظاهره معنیه...
-
سورپرایز می شویییییییییم...! ((((:
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 18:32
وای که دلم میخواد با سر و کله و ... مستقییییم برم تو تیفال...! بازم درس... بازم امتحاااااان... ...!! واقعا متنفرم از این دوره ه ه ه ه ه !!!... ولی خوب چه میشه کرد باید مث بچه خر خونا بشینم به درس خوندن دیگه!! حالا یکم خبرای خوف بدم... جوووووجه ی مهربوووووووووووون بزرگترین سورپرایز دنیا رو برام انجام داد! الهی من...
-
عشق و فلسفه ی من!
جمعه 4 دیماه سال 1388 13:24
رفتار من عادی است اما نمیدانم چرا این روزها از دوستان وآشنایان هرکس مرا می بیند از دور میگوید: این روزها انگار حال و هوای دیگری داری... اما من مثل هرروزم با آن نشانی های ساده وبا همان امضا همان نام و با همان رفتار معمولی مثل همیشه ساکت و آرام این روزها تنها حس میکنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس میکنم از روزهای پیش...
-
برف نو...
شنبه 28 آذرماه سال 1388 16:54
برف نو٬ برف نو٬ سلام٬ سلام... بنشین ٬ خوش نشسته ای بر بام... پاکی آوردی ای امید سپید... همه آلودگیست این ایام... شب یلدا داره میاد٬ تا به این سن که رسیدم هیچ احساس خاصی به این روز خاص نداشتم! ولی امسال یه جور دیگه ام! روحم شادی میکنه٬ خوشحاله٬ بالا پایین می پره! دلم انگار منتظر یه موعوده همش! موعود یک نجات دهنده!...
-
من...
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 17:34
*اشکام داشتن میریختن پایین...! خیلی بد بود...! دلم خیییلی غصه داشت... جوجه...! جوجه... جوجه... *کتاب بادبادک باز رو تموم کردم خیلی وقته. باهاش ارتباط برقرار کردم. دلم واسه شخصیت حسن کباب شد! *پنجشنبه تولد جوجه ی مهربونم بود. اولین تولد دونفرمون بود. یه ساعت خوشمل واسه بچم خریدم. *خدایا ممنونم که اشک رو آفریدی که گاهی...
-
مرگ پایان کبوتر شد...!
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 14:01
و... گفتیم که مرگ پایان کبوتر نیست... دلم گرفته است... به ایوان می روم و دستانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده رفتنی ست... ... بعد از یه دوره ی خوب و فکر کنم اولین دوره ی خوب توی زندگیش ... یه شوک ناگهانی همه چیو آوار کرد روی سرش! اون مرد...! آدما چقدر راحت میرن...! جز سکوت هیچی نداشتم...
-
روزمره گی هام...
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 14:31
*دارم کتاب ( بادبادک باز ) رو میخونم. خیلی درگیرش شدم! سعی میکنم زودی تمومش کنم و بیام براتون بگم. *مامانی جونم امروز میاد پیشم! ((((: دلم کلی براش تنگ شد بود! *خط جوجه کاملا قطع شده و من هیچ دسترسی بهش ندارم! ): تو شهر غریب...)): * دارم اشعار شمس رو میخونم. کم کم دارم عاشقش میشم! * این روزا کاملا برفی ام! برفی برفی...
-
زنان.
شنبه 23 آبانماه سال 1388 10:36
نوشته هایی که میخونم توی وبلاگای مختلف روم تاثیر زیادی میذاره. بسته به اون حال و هوایی که وجود داره منم با خودش می بره. داشتم وبلاگ سانیا جون رو میخوندم. در مورد زن و خصوصیت ها ش گفته بود. البته به زبون شیرین خودش. به شدت رفتم تو فکر! واقعا زن چقدر موجود خارق العاده ایه! تا حالا به خودم اینجوری نگاه نکرده بودم! یه زن...
-
بوسه...ذرت...کباب...ولی عشق...!
دوشنبه 18 آبانماه سال 1388 10:38
چه میگذرد در دلم که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است چه میگذرد در خیالم که قلقل نور از رگهایم به گوش میرسد چه میگذرد در سرم که جرجر توفان بند شده در گلویم میلرزد سراسر نامها را گشتهام و نام تو را پنهان کردهام میدانم شبی تاریک در پی است و من به چراغ نامت محتاجم توفانهایی سر چهارراهها ایستادهاند و انتظار...
-
اومدم بنویسم...! اما...
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 09:39
اومدم از بیرون رفتن پنجشنبه مون بنویسم ٬ اومدم از اون همه عشقی که گرفتم بنویسم اما... دست و دلم به نوشتن نمی ره...! خشک شدم!... پ.ن: یکم دلگیرم! از کی؟ نمیدونم!! پ.ن: از اول این هفته که اومدم سمنان اصلا حال روحی خوبی نداشتم!
-
ملاقات با جوجه ۲
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 12:01
خوووووووب مرجان خانوم اومدددددن با یه عااااااالمه خبرای خوووووووف...! بذارید از اول تعریف کنم که اصلا چیشد که این ملاقات صورت گرفت.... پنجشنبه هفته پیش که من اومدم تهران صبح که از خواب پاشدم شروع کردم با مامان صحبت کردن. آخه دو هفته بود که ندیده بودمش! خلاصه در حال صحبت بودیم که یه دفه مامان خانوم برگشت گفت که مرجان...
-
ملاقات با جوجه!!!!!
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 16:17
بگذار چنان از خواب بر آیم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند... سلام... دلم کلی حرف میخواد... کلی حرفای خوب خوب... ولی به خاطر کمبود وقت فقط اومدم یه خبر باور نکردنی بهتون بدم! قول بدید جیغ نکشید! مامان و جوجه همدیگه رو دیدین!!!! ومامان تایید کرد!.........
-
آبی...ولی سبز...!
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 10:44
داشتم وبلاگ فرزانه رو میخوندم( همون دوست جون عزیزم که چند وقت پیش جشن عقدش بود)(( پیک نوید ))٬ از اولین سفر دو نفرشون نوشته بود. اولین سفر به شمال... اولشم که با یه آهنگ ناب شروع کرده بود که من هر دفه گوش میدم تمام اندامم شروع میکنه به لرزیدن! انقد که عاشقشم! وقتی نوشته هاشو میخوندم احساس میکردم چقدر زندگی میتونه...
-
لمس دستات...
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 17:03
تو که با منی آفتاب انگار شوخیش گرفته!... پایین می آید …زیر پیراهنم میرود… تو که با منی صبحانه ی من لیوانی کهکشان شیری است…و تکه های تازه ی رعد و برق در بشقابم برق میزند… سلام… یه سلام از ته قلبم… با تمام احساساتم… یه سلام به تو… به زندگی خوبم با تو… وای خدای مهربونم تنهام نذار…! دلم هوس سرما کرده! اما اینجا اصلا سرد...
-
عظمت...عشق...
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 11:57
گاهی اوقات عشق عظمتشو خیلی آشکار میکنه! درست مثل الان! وقتی من در برابر عشق سر فرود می آورم... وقتی من نوازش میشوم با عشق... وقتی کسی غیر از تو برای من همچون قلعه ای محکم نیست... ... عشق را ای کاش زبان گفتن بود... عاشقانه هایمان روحم را نوازش کرد دیشب... پری شب... و... چقدر خوبه که خدا هست همیشه به این فکر میکنم اگه...
-
به خودم زدم که از اینجا برو اما موش خورده شناسنامه ی من...!!!
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 20:46
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه! کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره؟! پای برده های شب اسیر زنجیر غمه دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی درها به روم بسته شده من اسیر سایه های شب شدم شب اسیر تور سرد آسمون پابه پای سایه ها باید برم همه شب به شهر تاریک جنون دلم از تاریکی ها خسته شده...
-
من عاشق چشمت شدم...
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 15:19
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود ونه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که من...
-
سکوتی ممتد وقتی جیرجیرک درنگ میکند...
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 11:41
دیگر بس است٬ بیا به همان روزها برگردیم... روزهایی که جای پرسه زدن در اتاقمان پروبال میزدیم...و هر وعده غذامان خنده ای بود سیر از ته دل... ... سکوت... وسکوتی عمیق تر وقتی جیرجیرک درنگ میکند!... آه ای بره ی نرم و سفید از کدامین جاده آمده ای که اینگونه بوی حیات میدهی؟... ... واااای دلم... ! پروردگارا بگذار دهان تو را...
-
خوبببببم..! (:
شنبه 18 مهرماه سال 1388 10:00
سلام دوست جوناااااااااااام... خوبیییییییییید؟ من که عالی عالی اااااااااام... همه چی خوبه خداروشکر فقط دلم واسه شما به شدددددددت تنگ شده! ): مرسی که با من همراهید.. من این ترم خیلی درسام سنگین شده! به همین خاطر کمتر میام خدمتتون!ولی همیشه به یاد دوستای نازم هستمااااا.! پ.ن:پدربزرگ جوجه بیمارستانه بچه ها...! ))))): به...
-
۱۲/۷/۸۶ ...
دوشنبه 13 مهرماه سال 1388 10:49
۱۲/۷/۸۶ .... یه روز پاییزی...تویه پارک خاطر انگیز...رو یه نیمکت خنک و نرم... یادته؟ روز قشنگی بود با اینکه من هیچ احساسی نداشتم! یکساعت حرف در مورد همه چی و همه جا... حالا دوسال از اون روز میگذره... گرم...سرد...تلخ... شیرین...نرم.. سخت...شاد...غمگین...! ولی همش من بودم و تو...این... شاید همین بود که آرومم کرده تا...
-
مرجان...و ...روزهای ساکت من...!
یکشنبه 12 مهرماه سال 1388 11:46
*سلام... یه سلام بی رنگ بی رنگ... نه به شما... بلکه به خودم!... به خودمی که یکم گمش کردم! یه چند وقتیه دیگه نمیتونم تو آینه خودمو ببینم! شاید کور شدم!... سلام... یه سلام پررنگ... نه به خودم! بلکه به شما...! شمایی که همراه همیشگی حرفای دل من هستید... دلم آروم میشه وقتی میام اینجا... سلام... من مرجانم...! شما منو یادتون...
-
نجاتم ده...!
شنبه 11 مهرماه سال 1388 10:02
از این وحشت از این تردید از این بیهودگی سیرم توی دستای مغرورت چه معصومانه میمیرم فقط یک آه فقط یک اشک فقط یک بوسه با من باش قد لبخند قد گریه توی این پرسه با من باش نمیدونی نمیدونی که تو دام چه کابوسم تن سردر گمی هامو ریاضت هاتو میبوسم از این وحشت ازاین تردید از این زخمه نجاتم ده منو از سایه ها بردار منو غسل و حیاتم ده...
-
نمیتونم خدایا...
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 12:57
چند وقتیه نمیتونم خوب باشم! نمیدونم چیه که انقد حالمو بد میکنه!... همش هوامو داری... بهم اسمس میدی مرجان من خییییییییییییییییلی به بودنت کنارم احتیاج دارم... اشک تو چشام جمع میشه... نمیتونم...! خدایا... کلی نوازش میشم هر شب... ولی انگار گوشام هیچ صدایی رو نمیشنوه!... کر و لال...!!... فقط سکوت... دلم یه سکوت طولانی...
-
سلام..
سهشنبه 7 مهرماه سال 1388 12:35
سلاااااااااااااااااااااام کلی دلم براتون تنگیده بوووووووووووووود! خوفییییییییید؟ اصلا فرصت نمیکردم بنویسم! خیلی دلم میخواس. جمعه اومدم سمنان. امروزم حذف و اضافه مون بود. بیست واحد برداشتم با بدبختی! کلی حرفای خوب خوب دارم... ولی خوب الان نمیتونم ): مواظب خودتون باشین دوست جونام... بووووس
-
امروز...
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1388 19:26
سلام دوستای مهربونم... بازم حرف دارم٬ از همه جا و همه کس... امروز صبح با داداشیم رفتم تهران که برای مراسم عقد کنون یکی از دوستای نااااااازم کفش بخرم. الهی قرفونش برم من! این دوستی که میگم آدرس وبلاگشم همین بغله. * پیک نوید * همونکه چندتا پست قبل در موردش صحبت کرده بودم. خیلی خوشحالم. پنجشنبه جشنشونه. من و مامانیمم...
-
یه روز خنده دار! (:
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 12:56
تمام تنم درد میکنه! صبح با صدای وحشتناک یه رعدوبرق از خواب بیدار شدم!! خیلی ترسیدم! آخه من کلا از صدای رعد و برق وحشت خاصی دارم!! ولی وقتی پاشدم از پنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم احساس کردم روحم جوون شد٬ تازه شدم! نمیدونید منظره ی اتاق من چیه! محشره! دقیقا کناره یه کوهه! برعکس اون خونمون که تا چشم کار میکرد ساختمون بود!...
-
امام رضای خوبم...
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 01:40
سلامی گرم به همه ی دوستای مهربون و ناز خودم... وای مرسی از نظرای خوشملتون که انقد انرژی میده به آدم! وقتی میام حرفای قشنگتونو میخونم میفهمم که تنها نیستم. کلی دل بامنه. دلای مهربون شما... دوست جونا اومدم یه چیز مهم بگم و برم! میدونم زود زودی آپ میکنم! ولی خوب چکار کنم دیگه؟! خبر زیاده!... اومدم بگم که مرجان خانوم دارن...
-
قحطی واژه ها...!
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 16:09
تمام ناتمام من با تو تمام میشود شاعر بی نام و نشان صاحب نام میشود تمام من به نام توشعر دوباره میشود بند سکوت کهنه ام چارپاره میشود تمام نه تمام نه که جام ناتمام لب ریخته ام تمام نه تمام نه که ناتمامی از تو آویخته ام تمام ناتمام من با تو تمام میشود شاعر بی نام و نشان صاحب نام میشود در این حریر خانگی روی ترانه شسته ام...