-
آقا خرسه!
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 17:03
اینم که دیگه اصلا توضیح نداره! همون آقا خرسه ست که گفتم جوجه ی مهربونم برام خریده که شبا باهاش دست بخلی میکنم میخوابم! ((:
-
منظره ی اتاق من
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 16:43
اینم منظره ی اتاق مرجان خانوم! باورتون میشه اینجا تهران باشه؟!
-
اومدم خونه (:
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 16:19
آدمک برفی خسیس بود ، تا میانه ی تابستان ماند . کسی ندانست ، قلب گداخته ی من در درونش می طپید و پنهان بود ، و او عاشقانه مقاومت میکرد … وای که من عاشق این نوشته ام! یه احساس گرم شدن بهم میده! دم سیامک گرم! البته من ازش اجازه نگرفتم (((: ... خوب مرجان خانوم گل دیروز اومدن خونه همه بگید هورااااااااااااااااااااااااااااا...
-
تازگی
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 08:49
دلم یه معجزه میخواد... یه معجزه ی خیلی بزرگ! یه معجزه ی باورنکردنی!... دلم میخواد یه سفر داشته باشم!... یه سفر دور و دراز... برم کاشف بشم! شاید بتونم یخ رو کشف کنم! شاید تونستم ابرها رو کشف کنم! شاید تونستم تو رو کشف کنم!!... میخوام برگردم به اول دنیا... همونجاییکه تمام آدمها برهنه بودند... همونجاییکه تمام سنگها گنده...
-
بدبختی!
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 09:12
فقط اومدم بگم من باز اومدم سمنان و ................بدبختی بازم شروع شد...))):
-
خدا
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 13:00
یه حس خوب... حس تنفس... حس زندگی... بازم تونستم خدا رو ببینم... تونستم پاک بشم... بازم خدا بغلم کرد... مرسی خدا جونم... دلم خییییلی برات تنگ شده عزیزم... نیستی این چند وقته! همه چی اتوبوسیه!... خیلی دلتنگم... ولی بازم آرزو میکنم همیشه شاد باشی عشقم... با شادی توعه که منم شادم همدمم...
-
بارون
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 19:48
وای بارون جونم انققققققد دوست دارم! کلی بهم عشق میدی وقتی می باری... عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم.... بچه ها نیستن( مخصوصا پرنده خانوم) دستم به نوشتن نمیره! منتظر میمونم تا بیاد... پ.ن: امروز ینی هشت فروردین وبلاگ منم یکساله شد! آخییییییییییی بچم! (:
-
تعطیلات
چهارشنبه 4 فروردینماه سال 1389 20:00
* مرجان خانوم بنده یه خواهشی از شما داشتم! درس بخووووووووووووووووووووووووووووووون..! ( البته یکم خوندیاااا میدونم! اذیتت نمیکنم! ولی بازم بخون! ) آخه میدونی نور اتاقم خیلی کمه شبا واسه درس خوندن خووووب! )))): * جناب جوجه خان هم مسافرت تشریف دارن تا آخر سیزده! ): نامرد...! ): * امسال عید خوب بود. ولی تعطیلات بخاطر...
-
عید رنگین من و تو...
شنبه 29 اسفندماه سال 1388 11:06
ساعت یازده و نیمه... من تو مترو ام... تو توی مترویی... ولی همدیگه رو گم کردیم یه جورایی! (: اپیزود قبلی: ساعت ده صبحه و مامان میاد بالا سرمو میگه مرجان پاشو دیرت میشه اگه میخوای بری بیرونا! و من با جییییغ! هااا؟ ساعت چندهههههه؟!!!!!!! وتازه اونجاس که میفهمم بنده با جوجه ی مهربون یه دیدار ناب دارم و البته جا موندم!...
-
چهارشمبه ی خونین...! (:
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 12:32
امشب چهارشنبه ی آخر ساله البته اشتباه نکنید! در تهران جنگ بین ایران و عراقه که بعد از چندین سال دوباره تکرار میشود! (: بالاخره تاریخ تکرار میشود دیگه! اینجام همینه! (: یادش بخیر بچه بودیم با همسایه ها به خصوص از جنس نر (((: کلی آتیش بازی میکردیمو باهم مسابقه میذاشتیم که کی میتونه بیشتر بپره از روی آتیش! که اصولا هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1388 18:42
-
آرزوهای کوچک...!
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1388 18:25
سلام سلاااااااااااااااام... مرجان خانوم باز اومدن (: خوبید دوس جوناااااااااااام؟؟ بنده هم خوبم. جوجه طلا هم خوفه. آقا خرسمم خوفهههههههه! (: راستی نگفتم بهتووووون؟؟؟ من به آرزوم رسیددددم! همون آرزویی که تو پست قبلیم کرده بودم. یادتونه؟ که دلم میخواس یه آقا خرسه ی گننننده داشته باششششم؟؟ جوجه واسم...
-
قلب کوچولوی مهربونم غصه نخور٬ بهار میاد...
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1388 20:03
یکم سردم میشه... میرم کنار شوفاژ... دلم میخواد یه اختراع کنم! یه اختراع خوشمزه! میرم شیر رو از تو یخچال برمیدارم دلم یه شیر قهوه شکلات میخواد! خوشم میاد! جدیده! اسمشو تو هیچ کافی شاپی ندیدم! همین تازگیش قبل از این که درستش کنم بهم مزه میده!...اووووم ... میچسبه! یه لیوان گنده شیر قهوه شکلات داغ داغ میخورم... واااای چقد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 09:27
پرنده خانوم اینم نمیتونی ببینیییییییییی؟؟؟ پ.ن: بدترین خبری که شنیدم دیروز.... دیروز بود... داغون شدم! له شدم! بهتره خودتون برید بخونیدش! وبلاگ زهرا( برف و بارون) . توی لینکام هست! هنوز قلبم گرفته! هیچ حرفی نمیتونم بزنم!... زهرای عزیزم تسلیت کمه برای این غم بزرگت... خدا بهت صبر بده... خیلی زیاد...
-
یه دوست جون جونی...
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 20:41
من یه دوست جون جونی دارم که اسمشو نمیگم اینجا بنابر دلایل امنیتی! (: ولی خودش میدونه که با اونم! ینی بهش گفته بودم که بیاد این پستمو حتما بخونه. این دوست جون جونیم از دبستان با من همراه بوده در تمام مراحل زندگیم سهیمه در تمام شادیهام نقش داشته در تمام غمهام و گریه هام پیشم بوده و نذاشته تهنا بمونم. ولی رابطه ی ما یه...
-
موفق میشویییییییییییییم !
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 13:14
من بالاخره موفق شدم عسک بذاررررررررررررررررم! (((: اینو همینجوری گذاشتم تا عسکهای بعدی.... (:
-
پازل!
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 11:44
یکم سنگینم... یکم گرفته ام... شاید یکم سبک شده باشم... نمیدونم... آدما بعضی وقتا خیلی ناراحتم میکنن... ولی من میخوام که خوب باشم... ولی آیا میتونم؟؟؟... پ.ن: جوجه هم یکم خوب نیس...! شایدم من اینطوری فکر میکنم...! پ.ن: چه پست پازلی شد!!!!
-
ازدواج از دیدگاه بودا
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 17:17
سلام دوست جونام. این همون پست که میگفتم جالبه. این دیدگاه بوداست در مورد ازدواج. خیلی واسه خودم جالب بود گفتم واسه شمام بذارم. From the Buddhist point of view, marriage is neither holy nor unholy. Buddhism does not regard marriage as a religious duty nor as a sacrament that is ordained in heaven. A cynic has said that...
-
بارون...
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 14:17
بارون می باره...
-
من فقط عاشق اینم...
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 13:22
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم! من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری… من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم اونقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم… … دلم تنگ است… دلم میمیرد از نهالی که میمیرد… روحم آشفته ست ای خدای مهربون…ینی بازم دارم بزرگ...
-
معجزه ی عشق من...!
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 22:09
یه قلب بی وفا دل من نمی تونه باشه! دل از تو جدا دل من نمی تونه باشه!همه مردم شهر میدونن واسم خدایی... دل من به خدا بی خدا نمی تونه باشه...! فک میکنم داره بهار میشه... بازم بهار... باورت میشه جوجه؟ چقد زود میگذره کنار هم بودن؟ انقدر غرق در لذتم میکنی که ثانیه ها تو دستام آب میشن... آب میشن...! جوجه میخوام به دستات...
-
ناگهان من...!
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 14:02
میخوام حرف بزنم باز...! نمیدونم با کی؟ در مورد چی؟ ولی میخوام حرف بزنم... فقط حرف بزنم...! شاید به قول اون: زنا فقط دو تا گوش میخوان! همین...! این حرف خیلی دردناکه... میدونستی؟!... نه دیگه نمیدونستی! آدم روحش هرز میشه وقتی این حرفو میشنوه! ... اصلا دلم نمیخواد یه زندگی عادی داشته باشم! اصلا دلم نمیخواد هیچوقت هیچوقت...
-
این احتمالات لعنتی...!
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 13:58
چقد بده گاهی اوقات احساس کنی اونقققد تنها موندی که دلت میخواد بمیری! اونقد نادیده گرفته شدی که دلت واسه یه ذره توجه یه ذره نازکردن لک زده! دلت میخواد فریاد بزنی خداااااااااااااا... کجایی پس؟ بیا دستامو بگیر بیا روحمو نوازش کن خدای بزرگ من... از همه جا گم شدم! همه جا! انققققد شک و تردید به من تزریق کردن که دارم منفجر...
-
فرزانه
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 12:48
( زندگی بهتر از این نمیشه... زندگییییییییییییییی... روز دیدار اومده عشق من از راه اومده...! ) وای یادته فرزانه ؟ یادته هروقت میخواستی بیای خونمون من تو حموم بلند بلند این شعرو فریاد میزدم؟! یادته برای دیدن چشمات لحظه شماری میکردم؟ درست مثل الان که دارم برای فردا لحظه شماری میکنم! فرزانه تو بهترین روزها رو بهم هدیه...
-
اتمام...
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1388 11:27
* امروز بالاخره تموم شد این امتحانات لعنتی! توضیحات بیشترش توی اون یکی وبم هستش. * خطاب به خواننده خاموشم: آف نمیتونم بذارم برات برنامش پاک شده از پی سی م! برای نظرات هم رایا نشانی چیه؟ که نوشته لازمه. میام مینویسم ولی بعدش اصلا نمیگه ارسال شد! یه پیام انگلیسی میاد که ساری وی کنت... ))): * یکی از نمره های زیبایم شد ۸...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 09:06
کلی حرف هست , ولی وقت نیس!... فقط اومدم اینو بگم: خواننده ی خاموش من لطفا بهم بگو چجوری میشه برات نظر گذاشت؟؟ من نتونستم! کلی باهات کار دارم... بیخبرم از همه جا...! کلی هم دنبال آدرس وبلاگت گشتم ولی نبود!!! و یه چیزدیگه من و یکی از دوستان دانشگاهیم یک وبلاگ جدید زدیم (((: خوشحال میشم بیاین پیشم. ولی خوب از حرفای من...
-
افتادم!!
شنبه 26 دیماه سال 1388 10:42
امروز یک امتحان وحشتناک داشتم! دیشب فقط سه ساعت خوابیدم! ولی خوب زحماتم به درد ....... ! می افتم!!!!!!... یک درس دو واحدی مسخره که اگر بیفتم انشاالله تا سال ۱۳۹۵ در سمنان به سر می برم!!!!!!! خیلی بدم...خیلی...! پ.ن: مرسی جوجه که تمام تلاش خودتو کردی تا من خوب باشم. مرسی...
-
اولیش!
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 09:24
امروز اولین امتحان رو دادم!.... خوب بود خداروشکر... تا بعد...
-
دلتنگ...
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 12:19
* دارم فک میکنم این دومین باریه که خدا داره ما رو امتحان میکنه! اولین بار که مرگ پدربزرگ جوجه! الانم که کارش! شاید تا سه نشه بازی نشه! ولی... خوب چرا بعضی وقتا اینجوری میشه؟! اما اینجاس که میگن باید ایمانت رو به خدا نشون بدی. منم میخوام همین کارو کنم. پس خدایا فقط خودت میتونی همه چیو درست کنی. خودت هوامونو داشته...
-
تو بهترینی...
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 15:24
... نفسم تو نفسهامون... هوای خوب عشقبازی به آتیش تو می سوزم... منو با بوسه می سازی... منو با بوسه می سازی... ... تو عشقی جوجه! میدونستی؟! عشششششششششششششششق...! امروز با نفسک رفتیم دربند. قشنگترین دربند زندگیم بود! اشک... بوسه ... بارون... بوسه بارون میشم باز... نوازش... عشق ناااااب...! آغوش تو... گرمای نفست... روحمو...